حدس بزنید این دختر خانوم کیه؟
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ سالهاى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست.. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
- پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟
- خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد:
- بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اين که تمام ميزها پر شده بود و عدهاى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بیحوصلگى گفت:
- ٣٥ سنت
- پسر دوباره سکههايش را شمرد و گفت:
- براى من يک بستنى بياوريد.
خدمتکار يک بستنى آورد و صورتحساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريهاش گرفت. پسر بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود.
يعنى او با پولهايش میتوانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمیماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود.
- شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد..- آهای، آقا پسر!پسرک برگشت و به سمت خانم رفت... چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:- شما خدا هستید؟- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
یقین دارم اگر سفره ی دلم را باز کنم ، همه سیر میشوند
نه تو می مانی و نه انبوه نه هیچیک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم می گذرد ،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند ...
به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز...
تصویر زیر که مربوط به مجله آمریکایی LIFE می باشد،
عکسی از مراحل اولیه ساخت خیابان ولیعصر(عج) تهران در مراحل خاکریزی و کاشت چنار های اطراف آن می باشد.
در این تصویر جالب به جز هتل استقلال (هیلتون) که در دور دست به چشم میخورد، هیچ ساختمان دیگری خودنمایی نمی کند.
یک دانشجو ، عاشق سینه چاک دختر همکلاسیش بود...
بالاخره یک روزی به خودش جرات داد و به دختر راز دلش رو گفت و از دختره خواستگاری کرد...
اما دختر خانومه داستان ما عصبانی شد و درخواست پسر رو رد کرد.
بعدم پسر رو تهدید کرد که اگر دوباره براش مزاحمت ایجاد کنه، به حراست میگه!
روزها ازپی هم گذشت و دختره واسه امتحان از پسر داستان ما یک جزوه قرض گرفت و داخلش نوشت " من هم تو رو دوست دارم، من رو ببخش اگر اون روز رنجوندمت ، اگر منو بخشیدی بیا و باهام صحبت کن و دیگه ترکم نکن "
ولی پسر دانشجو هیچوقت دیگه باهاش حرف نزد.
چهار سال آزگار کذشت و هر دو فارغ التحصیل شدند. اما پسر دیگه طرف دختره نرفت.!!
نتیجه اخلاقی این ماجرا :
پسرهای دانشجو هیچوقت لای کتاب ها و جزوه هاشون رو باز نمیکنند.!!به بخت خود پشت نکنید و جواب بله رو همون اول بدید !!!!!
مربی تیم بازنده شطرنج در اروپا:
امروز روز ما نبود و زیاد هم خوب بازی نکردیم.
مربی تیم بازنده شطرنج در ایران:
کورنومنت که افتضاح بود. هوا هم آلوده بود و اسب و فیل ما رو از نفس انداخت. زمین بازی هم به درد گوسفند چرانی میخورد.
پدر ژپتو : پینوکیو چوبی بمون ، آدما سنگی اند دنیاشون قشنگ نیست...
بچه هایی که از سال ۱۴۰۰ تا ۱۴۰۹ به دنیا میان دهه چندی حساب می شن ؟؟؟
باید چطوری خطابشون کرد ؟
دهه صفری ؟ دهه جدید ؟ شروعی دوباره ؟ دهه ناشناخته ؟ تغییر را احساس کنید!؟هیچ کس تنها نیست؟
مدرسان شریف !!!
جلوی دوست دخترشون
وقتی تنها میشن